چند نکته درباره اضطراب و تعویق نویسنده: امیر احمدی آریان
گوته زمانی گفته بود هیچ ذهنی به زیبایی ذهن لارنس استرن تا به حال فعالیت نکرده است و یکی از دلایل این حرف، مسلماً این بود که هیچ نویسنده یی مانند لارنس استرن به اهمیت تعویق در روایت واقف نبوده است .مسلماً رمان «تریسترام شندی» گسستی بنیادین در تاریخ ادبیات است و این کشیش نابغه انگلیسی در عرصه روایت همان کاری را می کند که سروانتس در عرصه شخصیت پردازی کرد. بی جهت نیست که بسیاری از بزرگان تاریخ ادبیات از کارلایل گرفته تا لوکاچ، تریسترام شندی را از بسیاری جهات هم سنگ دن کیشوت می دانند و برای استرن همان ارزشی را قائل می شوند که برای سروانتس. قیاس هر دو این نویسندگان با نویسندگان داستان های شهسواری نکات بسیاری را روشن خواهد ساخت. سروانتس با تمام قوا به شخصیت های تخت و یک دست داستان های شهسواری حمله کرد و با خلق شخصیتی مجنون که اتفاقاً می خواهد همان الگوی داستان شهسواری را پی گیرد، کل ساختار تخت و روابط فیزیکی و عشقی سطحی را در این ساختار به هم زد. دن کیشوت شخصیتی پیچیده و چندوجهی بود که با هیچ یک از معیارهای داستان های شهسواری همخوان نبود و سروانتس با نوشتن رمانش ناگهان روایت را به عمقی تازه رساند، ناگهان سطوح و لایه هایی دست نخورده را به روی نویسندگان گشود و بی جهت نیست که لوکاچ دن کیشوت را سرآغاز رمان مدرن می داند. لارنس استرن از نقطه یی دیگر آغاز می کند، اما هدفی که در ذهن دارد همان هدف سروانتس است. روایت در داستان شهسواری روایتی خطی است، قهرمان از نقطه یی مشخص آغاز می کند، موانعی مشخص را پشت سر می گذارد و در نقطه یی مشخص به پایان راه می رسد: که اغلب همان رسیدن به معشوق است. حتی سروانتس نیز با تمام خلاقیت و برخورد طنزآمیزش با کل ادبیات شهسواری این ساختار را به نسبت حفظ می کند و بار اصلی رمانش را بر دوش پردازش شخصیت دن کیشوت می گذارد. در تریسترام شندی اما وضع به گونه یی دیگر است. در رمان استرن کمترین بار بر دوش شخصیت پردازی است و آن چیزی که لارنس استرن با تمام قوا بدان حمله می کند و بنیانش را زیر و رو می کند، ساختار روایت است. داستان تریسترام شندی را هر کتابخوانی می داند: راوی مردی با نام عجیب تریسترام شندی می خواهد داستان زندگی اش را برای خواننده تعریف کند، اما تا پایان این رمان نسبتاً حجیم حتی به تولد خودش هم نمی رسد. لارنس استرن گویی پارادوکس زنون را بر روایت خطی اعمال کرده است: راوی می خواهد فاصله کوتاه مقدمه رمان را بپیماید که در واقع فاصله وقایع قبل از تولد تا ماجرای تولد اوست، اما هرچه تلاش می کند و پیش می رود به نقطه آغاز نمی رسد. همان عمق جدید و لایه های بکر و دست نخورده یی که سروانتس در اختیار شخصیت پردازی روایت گذاشت، در کار استرن در اختیار ساختار روایت قرار می گیرند. استرن نظام حرکت از نقطه یی به نقطه دیگر را واژگون می کند و مفاهیمی نظیر دور باطل، تعویق و اضطراب را به روایت می افزاید: مفاهیمی که چیزی نیستند جز همان لایه های بکری که نخستین بار در رمان او آشکار شدند. دور تسلسلی که در تریسترام شندی وجود دارد بی گمان دوری اضطراب آور است، به این دلیل واضح مدام نقطه آغاز روایت را به تعویق می اندازد.از روانکاوی لاکانی آموخته ایم که علت اصلی اضطراب در مردان ترس از ناتوانی است. لارنس استرن اما این ترس مذکور را درونی می کند و همانند سیرانو دو برژراک که به خاطر دماغ بزرگش می ترسید بلاواسطه با محبوبش روبه رو شود، او نیز می هراسد از اینکه بدون مقدمات و زمینه سازی های لازم داستان زندگی تریسترام شندی را آغاز کند. از این ر و راوی مدام لحظه آغاز روایت را، که همان لحظه آغاز زندگی تریسترام شندی است، به تعویق می اندازد تا همه چیز را برای روایت داستان زندگی او فراهم سازد و در نهایت این وسواس، که چیزی جز همان ترس از اختگی نیست، ساختار اصلی روایت او را شکل می دهد. به این ترتیب استرن این ترس را به مخاطب منتقل می کند و آرامشی را که داستان های شهسواری به مخاطب می دادند از او سلب می کند. داستان شهسواری به خود روایت، به نحوه روایت کردن و رنجی که در روایت برای هر نویسنده یی وجود دارد، بی اعتناست. نویسنده این داستان بی توجه به ضعف ها و کارکردهای ناخواسته اندام روایی اش، با آرامشی تصنعی و تاحدی می توان گفت وقیحانه، داستانی خیالی را با فراغ بال شرح می دهد و هیچ تلاشی نمی کند برای آنکه این داستان را با واقعیت زندگی اش پیوند دهد. از این رو داستان شهسواری از هر جهت داستانی برای اوقات فراغت است، داستانی برای کسب آرامش خیال و راحتی ذهن و روح است و به هیچ وجه به واقعیت زندگی نویسنده و در نتیجه به واقعیت زندگی خواننده اش، از واقعیت روانی گرفته تا واقعیت سیاسی و اجتماعی ربطی ندارد. گفتیم که لارنس استرن را به همراه سروانتس باید دو پیامبر اصلی رمان مدرن دانست و به این ترتیب هر نویسنده بزرگی به نوعی نسبتی با این دو برقرار می کند. مسلماً یکی از نمونه های موفق رمان هایی که به تاسی از تریسترام شندی در قرن بیستم نوشته شده است، «اپرای شناور» جان بارت، نویسنده امریکایی است. شباهت با تریسترام شندی واضح تر از آن است که نیاز به فاکت و مثال داشته باشد: تاد، شخصیت اصلی رمان، می خواهد یک روز از زندگی اش را برای ما روایت کند. از ساعات اولیه روز آغاز می کند اما روایت مدام رو به عقب می رود، مدام نیاز به زمینه سازی هایی است تا راوی بتواند داستانش را آغاز کند. این ترس تاد نیز همانند تریسترام شندی کاملاً آشکار است، او به شدت نیاز به توجیه داستان خود را حس می کند. راوی جان بارت همان اضطرابی را در دل خواننده اش پدید می آورد که راوی لارنس استرن. او نیز مانند تریسترام شندی از آغاز می ترسد، به این ترس خود بی تفاوت نمی ماند، آن را به بدنه روایت تزریق می کند و از این طریق خواننده را نیز مضطرب می کند. خواننده یی که برای فاصله گرفتن از زندگی واقعی و پناه بردن به جهانی خیالی کتاب را باز کرده است، به عینه می بیند که واقعیت سدی عظیم در برابر خیال کشیده است: سدی که اجازه نمی دهد خواننده به راحتی آرامش دلخواهش را به چنگ آورد. اما تفاوتی بنیادین بین رمان جان بارت و تریسترام شندی هست: تفاوتی که اگر در کار نبود جان بارت را به نویسنده یی مقلد و درجه دو تقلیل می داد و آن ورود مفهوم فاجعه به رمان بارت است. تریسترام شندی در نهایت با وجود تمام نوآوری ها و خلاقیت های شگفت انگیز نویسنده، برای عصر ما رمانی محافظه کار است، درست به همین دلیل که زندگی تریسترام شندی هرگز آغاز نمی شود. راوی در نهایت به ریسک شفاف شدن در برابر خواننده تن نمی دهد و ترجیح می دهد همان فاصله امن را با واقعیت سیاه زندگی اش حفظ کند. به همین دلیل هر چند استرن استادانه ترس از واقعیت را درونی روایتش کرده اما در نهایت محافظه کار است، به این دلیل که فاجعه واقعیت زندگی تریسترام شندی را به خواننده نشان نمی دهد. جان بارت اما در قرن بیستم زندگی می کند و اولین رمانش را که همین «اپرای شناور» باشد، به فاصله کوتاهی پس از دو جنگ جهانی نوشته است. اگر قرار بود او نیز کشیش مآبی استرن را پیشه کند در نهایت رمانی برای به رخ کشیدن درک والایش از لارنس استرن نوشته بود. اما بارت پس از تعویق ها و اضطراب افکنی های بسیار در نهایت به روایت فاجعه تن می دهد، تاد در نهایت پیش چشم خواننده ظاهر می شود و فاجعه یی را روایت می کند که می خواست به بار آورد و تصادف مانع از آن شد:فاجعه یی که عنصر بنیادین و جزء لاینفک قرن بیستم بود و هر رمانی که پس از این قرن نوشته می شود نمی تواند به آن بی تفاوت بماند. □ |
تصویر: (فرانسوا تروفو)
موج نوی سینمای فرانسه جنبشی در سینمای فرانسه است که در دهه ۱۹۵۰ به رهبری منتقدان جوان در فرانسه شکل گرفت و به سایر نقاط دنیا سرایت یافت. این منتقدان از آنچه که به عنوان فیلمهای ادبی در فرانسه ساخته میشد، ناراضی بودند و به نظر آنان در اینگونه فیلمها، نقش فیلمنامهنویس بیشتر از کارگردان مشهود بود.
آنان معتقد بودند که تنها کارگردانان هالیودی مانند آلفرد هیچکاک به معنی واقعی سازندهٔ فیلم هستند، زیرا از آنجایی که آنها خود نویسندهٔ فیلمهایشان هستند، توانایی کاملی در به تصویر کشیدن آنها دارند.[نیازمند منبع] انها عقیده داشتند صرف نظر از این که چه کسانی این فیلمها را تولید، فیلمبرداری یا بازی کردهاند یا نوشتهاند، و فارغ از نوع استودیو و مقدار پولی که فیلم با آن ساخته میشود، باید تداوم را در مجموعه فیلمهایی یافت که تحت یک عنوان به یکدیگر پیوستهاند: کارگردان.
در اواخر ۱۹۵۰ چند تن از این منتقدان اولین فیلمهایشان را کارگردانی کردند که منعکس کننده این نظریهٔ آنان بود که به عنوان موج نوی فرانسه از آن یاد میشود. از پیشروان این نظریه میتوان از فرانسوا تروفو با فیلم چهارصد ضربه و ژان لوک گدار با اولین فیلم بلندش از نفس افتاده نام برد که این فیلم توانست قواعد عصیانگرانه موج نو را به بهترین شکل ممکن مجسم کند.
از دیگر منتقدین فرانسوی که بر اساس همین نظریه پا به عرصهٔ کارگردانی نهادند، میتوان از ژاک ریوتی، اریک رومر، کلود شابرول، و همچنین فیلمسازانی چون آلن رنه، ژاک دمی و اگنس واردا نام برد.
موج نوی فرانسه باعث حیات دوبارهٔ سینمای این کشور شد و بار دیگر سینمای فرانسه را در رأس سینمای فرهنگی جهان قرارداد[نیازمند منبع]. موج نو تمام فیلمسازان جوان سرکش را تحت تأثیر قرار داد و دنبالههای آن به سایر کشورها از جمله چکسلواکی، ژاپن و برزیل نیز سرایت کرد.
مولانا
مولانا جلال الدین محمد بلخی ؛ رومی؛ فرزند بهاالدین الولد سطان العلماء در ششم ربیع الاول سال ۶۰۴ در شهر بلخ متولد شد.هنوز بحد رشد نرسیده بود که پدر او به علت رنجشی که از سلطان محمد خوارزمشاه پیدا کرده بود شهر و دیار خود راترک کرد و با خاندان خود به عزم حج و زیارت کعبه از بلخ مهاجرت نمود. در نیشابور به زیارت » عطار « عارف مشهور قرن هفتم شتافت . » جلال الدین « را ستایش کرد . وکتاب اسرار نامه ئ خود را به او هدیه داد.
پدرش از خراسان عزم بغداد کرد واز آنجا پس از سه روز اقامت در مدرسه مستنصریه عازم مکه شد. وپس از بر آوردن مناسک حج قصد شام کرد و مدتها در آن شهر ماند و در پایان عمر به شهر قونیه رفت و تا آخر عمر در آن شهر ماند و به ارشاد خلق میپرداخت.
جلال الدین محمد پس از وی در حالی که بیش از24 سال از عمرش نمی گذشت بر مسند پدر نشست و به ارشاد خلق پرداخت . در این هنگام برهان الدین محقق ترمذی که از تربیت یافتگان پدرش بود, به علت هجوم تاتار به خراسان و ویرانی آن سرزمین به قونیه آمد و مولانا او را چون مراد و پیری راه دان برگزید و پس از فوت این دانا مدت 5 سال در مدرسه پر خود به تدریس فقه و سایر علوم دین مشغول شد . تا آنکه در سال 642 هجری به شمس تبریزی برخورد .
شمس و افادات معنوی او در مولانا سخت اثر کرد . مولانا قبل از ملاقات با شمس مردی زاهد ومتعبد بود و به ارشاد طالبان وتوضیح اصول و فروع دین مبین مشغول بود . ولی پس از آشنایی با این مرد کامل ترک مجالس وعظ وسخنرانی را ترک گفت ودر جمله صوفیان صافی واخوان صفا درآمد وبه شعر وشاعری پرداخت واین همه آثار بدیع از خود به یادگار گذاشت .
شمس بیش از سه سال در قونیه نماند وبه عللی که به تفضیل در شرح احوال مولانا باید دید . شبی در سال 645 ترک قونیه گفت وناپدید شد . مولانا در فراغ او روز گار ی بس ناروا گذراند وچون از وی نا امید شد دل به وپس از او به حسام الدین چلپی سپرد و به در خواست او به سرودن اشعار مثنوی معنوی مشغول شد. و اشعار این کتاب را به حسام الدین عرضه میکرد, تا اینکه سر انجام در اوایل سال 672 هجری به دیدار یار شتافت. مولانا در زمانی می زیست که دوران اوج ترقی و درخشش تصوف در ایران بود. در طی سه قرن پیش از روزگار زندگی او, درباره اقسام علوم ادبی , فلسفی , دینی و غیره به همت دانشمندان و شاعران و نویسندگان نام آور ایرانی مطالعات عمیق انجام گرفته وآثار گرانبهایی پدید آمده بود.
شعر فارسی در دوره های پیش از مولانا با طلوع امثال رودکی , عنصری , ناصر خسرو , مسعود سعد , خیام ,انوری ,نظامی ,خاقانی راه درازی سپرده ودر قرن هفتم هجری که زمان زندگانی مولوی است , به کمال خود رسیده بود. شعر عرفانی هم در همین دوره به پیشرفت های بزرگ نائل آمده و بدست عرفای مشهوری همچون سنایی , عطار و دیگران آثار با ارزشی مانندحدیقه , منطق الطیر , مصیبت نامه , اسرار نامه و غیره پدید آمده بود.
مولوی را نمی توان نماینده دانشی ویژه و محدود به شمار آورد. اگر تنها شاعرش بنامیم یا فیلسوف یا مورخ یا عالم دین, در این کار به راه صواب نرفته ایم . زیرا با اینکه از بیشتر این علوم بهره وافی داشته و گاه حتی در مقام استادی معجزه گر در نوسازی و تکمیل اغلب آنها در جامعه شعرگامهای اساسی برداشته , اما به تنهایی هیچ یک از اینها نیست, زیرا روح متعالیو ذوق سرشار, بینش ژرف موجب شده تادر هیچ غالبی متداول نگنجد.
شهرت بی مانند مولوی بعنوان چهره ای درخشان و برجسته در تاریخ مشاهیرعلم و ادب جهان بدان سبب است که وی گذشته از وقوف کامل به علوم وفنون گوناگون, عارفی است دل اگاه, شاعری است درد شناس, پر شور وبی پروا و اندیشه وری است پویا که ادمیان را از طریق خوار شمردن تمام پدیده های عینی و ذهنی این جهان, همچون: علوم ظاهری , لذایذ زود گذر جسمانی, مقامات و تعلقات دنیوی , تعصبات نژادی, دینی و ملی, به جستجوی کمال و ارام و قرار فرا می خواند. آنچه مولانا میخواهد تجلی خلق و خوی انسانی در وجود آدمیان است که با تزکیه درون و معرفت حق و خدمت به خلق و عشق و محبت و ایثا و شوق به زندگی و ترک صفات ناستوده به حاصل می آید.
هنر بزرگ او بحث و برسی های دلنشین و جاودانه ای است که به دنبال داستان ها پیش می آورد و اندیشه های درخشان عرفانی و فلسفی خود را در قالب آنها قرار میدهد. داستان بهانه ای است تا بهتر بتواند در پی حوادثی که در قصه وصف شده ، مقاصد عالی خود را بیان دارد.
در تعریف تصوف سخنان بسیار آمده است. از ( ابو سعید ابو الخیر ) پرسیدند که صوفی کیست؟ گفت: آنکه هر چه کند به پسند حق کند و هر چه حق کند او بپسندد. صوفیان ترک اوصاف و بی اعتنایی به جسم و تن را واجب می شمارند و دور ساختن صفات نکوهیده را آغاز زندگی نو وتولدی دیگر به شمار می آورند.
چکیده مطالب:
نام: جلال الدین محمد بلخی رومی
نام پدر: بهاء الدین الولد سلطان العلماء
تاریخ و محل تولد: ۶ ربیع الاول ۶۰۴-- بلخ
مهمترین وقایع زندگی مولانا:
۵سالگی خانواده اش بلخ را به قصد بغداد ترک کردند.
۸سالگی از بغداد به سوی مکه و از آنجا به دمشق و نهایتاْ به منطقه ای در جنوب رود فرات در ترکیه نقل مکان کردند.
۱۹ سالگی با گوهر خاتون ازدواج کرد و دوباره به قونیه (محلی در ترکیه امروزی) رفت.
۳۷ سالگی در روز شنبه ۲۶ جمادی آلخر ۶۴۲ ه.ق با شمس ملاقات کرد.
۳۹ سالگی در ۲۱ شوال ۶۴۳ شمس قونیه رو ترک کرد.
بدرود، خورشید گردن شکسته | ||||||||||
| ||||||||||
|
سالوادور دالی یا Salvador Felipe Jacinto Dali در 11 ماه مه سال 1904 میلادی در شهر کوچکی به نام Figueras در شمال اسپانیا متولد شد.
نام مادر او Felipa Domenech و نام پدر او که در این شهر محضردار بود Salvador Dali بود.
میگویند که پدر سالوادور مردی بسیار مستبد بوده و حتی او را مسبب مرگ برادر بزرگتر سالوادور که او هم سالوادور نامیده میشد میدانند. این برادر سالوادور در سال 1901 و در دو سالگی در گذشت. بعد از مرگ او مادر و پدر سالودر لباسهای این برادر بزرگتر را به تن سالوادور کرده و اسباب بازیهای او را نیز به سالوادور داده و با او انچنان رفتار میکردند که گوییا برادر بزرگتر میباشد که پس از مرگ زندگی مجدد یافته و به جهان باز گشته است.
سالوادور در زمانی که هنوز دانش اموز بود تحت تاثیر بعضی نقاشیها و تابلوها که میدید قرار گرفت که از ان میان میتوان از نقاشیهای Angelus de Milletکه کپی انها را دیده بود نام برد
همچنین هر بار که از پنجره مدرسه به مناظر خارج نگاه میکرد درخت های سرو را میدید که در اغلب اثارش دیده میشوند.
سالوادور توسط یکی از دوستان پدرش به نام Pepito Pixtot که برادرش رامون
Ramon نقاش امپرسیونیست بود و در پاریس زندگی کرده و پیکاسو نیز او را میشناخت تشویق میشد.
اما توجه سالوادور از امپرسیونیسم به تحقیق در مورد رنگها کشیده شد.
در تابستان سال 1918 و در سن 14 سالگی سالوادور دالی اولین تابلوهایش را در نمایشگاه هنرمندان محلی در تیاتر شهر فیگراس به نمایش گذاشت.
در سال 1922 به دانشکده هنرهای زیبای مادرید راه یافت.
در سال 1925 در ابتدا تحت تاثیر futurisme و سپس cubisme قرار گرفت.
اما در همین سال به دلیل نداشتن دیسیپلین به مدت یکسال از تحصیل محروم شد و در همین زمان بود که تحت تاثیر فوتوریستهای ایتالیایی منجمله
Eugène Carrière قرار گرفت. در همین زمان بود که به کشیدن نقاشیهای کوبیسم خود در اطاقش پرداخت.
سالوادور دال به دنبال سبکی میگشت تا بهتر بتواند انچه را که در اعماق روحش حس میکرد نشان دهد.
در نوامبر 1925 اولین نمایشگاه شخصی سالوادر دالی در گالری دالامو در بارسلون برگزار شد.
در اوریل 1926 در پاریس پیکاسو را که بسیار تحت تاثیر تابلوهای سالوادور دال قرار گرفته بود ملاقات کرد
و در همین سال بود که درست یک هفته قبل از امتحانات پایان تحصیل که منجر به گرفتن مدرک تحصیلی او از دانشکده هنرهای زیبا میشد دانشکده را ترک کرد.در سال 1927 به خدمت سربازی رفت.
در سال 1931 برای بار دوم در شهر پاریس تابلوهای خود را به نمایش گذاشت.
ابتدای موفقیت او در سال 1932 در امریکا و بعد از نمایش تابلوهایش در هارتفورد و نیویورک بود. در دسامبرهمین سال اولین کتاب خود را نام الاغ فاسد که در ان به شرح پایه و اساس روش انتقادی مالیخولیایی خود پرداخته بود منتشر کرد.
در سال 1938 فروید را ملاقات کرد و نقاشیهاهی هم از فروید کرده است. او میگفت مدل من یعنی فروید کله اش مثل حلزون میماند.
و به فروید میگوید : فرق من و یک دیوانه در اینست که من دیوانه نیستم.
بعدها سالوادور دالی ا ز پاریس به ایلات متحده امریکا رفته و به خلق اولین جواهراتش پرداخت که از میان انها میتوان از قوی لدا و یا قلب شاهانه نام برد.
در سال 1972 به هولوگرام علاقه مند شد و در همین سال تمامی اثار خود و انچه که از اثار سایر نقاشان داشت را به دولت اسپانیا هدیه کرد.
در سال 1974 بعد از ده سال تلاش وفق به ایجاد موزه خود به Teatro Museo Dali نام شد.
سالوادور دالی در 23 ژانویه سال 1989 در Torre Galatea با سکته قلبی در گذشت و همانطور که تقاضا کرده بود در نزدیکی تیاتر موزه دالی به خاک سپرده شد.
برای دیدن تابلوهایی از سالوادور دالی اینجا کلیک کرده و فایل رادانلود کنید.
http://www.badongo.com/file.php?file=Salvador+Dali__2006-01-28_Dali.pps