«برسون و کاوش درد معنوی»
روبر برسون فیلمساز فرانسوی و نامدار تاریخ سینما، فیلمسازی مذهبی است که فیلمهایش از درونمایههای معنوی قابل تاملی برخوردار هستند. برسون تحت نفوذ اندیشههای «پاسکال» فرقه دینی ژانسنیسم قرار دارد. در این اندیشهها پرسش گناه در راس همه مسائل قرار میگیرد. گناه آدمی عامل شرم و پشیمانی بشر در پیشگاه الهی است از طرفی دیگر گناه خود عامل بخشش است زیرا از فیض بیکران خداوند خبر میدهد نمایش احساسات پنهان، نیروهای درونی و باطنی آدمها و در نهایت حضور عالم غیب در ورای این دنیای ظاهری از ویژگیهای سینمای برسون است و از این نظر فیلمهای برسون در رده آثار معناگرا قرار میگیرند برسون آثارش را گامهایی در راه شناخت بازتاب کارکرد نیروهایی میداند که فراسوی زندگی هر روزه و مادی موجودند. از این رو پژوهشگری که در پی شناخت آثار برسون است باید پیوند این آثار را با ایمان برسون برجسته کند. هنگامی که کشیش جوان آمبریکو در فیلم «خاطرات کشیش روستا» در لحظه مرگ میگوید: «همه چیز فیض خداوند است» ما از زبان او قطعه 562 اندیشه های پاسکال را می شنویم: «چیزی روی زمین نیست که نتوان در آن نشانهای از مصیبت آدمی و فیض خدایی یافت» شخصیتهای فیلم برسون با مسائل و دشواریهایی رویارویند که در برابر انسان معاصر قرار گرفته است رنج تمامی آنان پیش از هر چیز درونی است و تماس آنها با جهان خارج بهانهای برای کاوش درد معنوی آنهاست. روبر برسون در 25 سپتامبر 1901 در شهر برمون لاموت در پی یردودوم ناحیهای در مرکز فرانسه در نزدیک شهر ویشی به دنیا آمد او خانوادهای مرفه داشت و پدرش نظامی بود دوره دبیرستان را در مدریه لاکانال (سور) به پایان برد رشتهاش فلسفه و زبانهای لاتین و یونانی بود.
برسون کاتولیک، و طرفدار فرقه ژانسنیسم بود. برسون در سال 1939 به خدمت سربازی رفت یک سال در زمان جنگ، اسیر و زندانی آلمانیها بود او تا آوریل 1941 در اردوگاهی در آلمان بود برسون فارغ التحصیل هنرهای زیباست در سالهای 1920 تا 1933 نقاشی میکرد. روبر برسون اولین فیلم خود را با نام «ماجراهای همگانی» در سال 1934 ساخت. متاسفانه در حال حاضر نسخه کاملی از این فیلم در دست نیست در آغاز بهار 1987 نسخهای کوتاه شده از آن را در سینمای تک پاریس نشان دادند که تنها 20 دقیقه طول میکشید. برسون دومین فیلمش «فرشتگان گناه» را در سال 1943 ساخت. فیلمنامه «فرشتگان گناه» توسط راهبی مسیحی به نام بروکبرژه نوشته شد البته دیالوگهای فیلمنامه توسط ژان ژیرودو نوشته شد. این فیلم داستان یک زن متمول است که راهبه میشود در کلیسا به دختری یاغی برمیخورد که از چنگ پلیس به آنجا پناه برده است فیلم مبارزه زن را برای نجات روح دختر جوان به تصویر کشیده است. در «فرشتههای گناه» حادثههای کمی رخ میدهند و بن مایه فیلم تحول اخلاقی است. برخوردهای فیلم بیشتر میان «روح »ها پیش میآیند تا «شخصیت»ها و مرگ رستگاری به بار میآورد. تحول اخلاقی فیلم داخل یک صومعه رخ میدهد و این تم معنوی فیلم را موکد میکند. یکی از بخشهای ژاک جبرگرا اثر دیدرو که ملودرامی درباره طبقات مرفه است. این فیلم برسون ملودرامی است که جنبههای معنوی مورد نظر در آن یافت نمی شود اما سبک اصلی برسون و رویکرد او به سینمای معنوی از فیلم «خاطرات یک کشیش روستا» (1951) شروع میشود. در «خاطرات یک کشیش روستا» آمبریکور کشیش جوان در رویارویی با دنیای نامهربان روستاییان، با وحشت و حیرت، نقش بیایمانی در زندگی جدید را شاهد است او حقارت آدمها را میبیند و از راز عدالت در آفرینش سر در نمیآورد و گونهای از شک در دلش ایجاد میشود درد کشیش جوان پیش از آنکه ناشی از سرطان معده باشد درونی و معنوی است. کشیش در کشتزار دچار حمله و درد شدید معده میشود. به کنار درختی میرود و بدان تکیه میدهد. درست همچون عیسی مسیح علیهالسلام بر صلیب. نمایی از او را می بینیم که درد میکشد، خم میشود، خونریزی میکند و خون صورت و جامهاش را رنگین میکند. سر برخاک سرد مینهد و سپس باران میبارد این صحنه که نمایشگر درد توانفرسای مسیح است به همین دلیل به «صحنه جل جت» مشهور شده است. آندره بازن درباره «خاطرات یک کشیش روستا» نوشته است: «بیشک برای نخستین بار سینما به ما نه فقط فیلمی از حادثهای راستین و حرکتهای راستین حس بر مبنای زندگی درونی ارائه کرده است بلکه افزون بر این ما با غمنامهای جدید که به شیوهای خاص خداشناسانه است روبرو میشویم: پدیدارشناسی ایمان و بخشش خدایی» کلود موریاک هم در مقاله ای درباره فیلم نوشت: «برسون کاری را به انجام رساند که حتی رنوار در قاعده بازی نیز در اجرای آن شکست خورده بود. برسون برای نخستین بار فیلمی درونی ارائه کرده است مگر جز این است که عناصر اصلی سینما زمین انسان و نور آسمان است؟ چهرههایی که برسون به ما نشان میدهد یکسر زمینی نیستند، اما راهها ، خانهها، مزرعهها، همه با چنان وفاداری به طبیعت و زمین در فیلم آمدهاند که یادآور حیات و دردهای زمینی کشیش میشوند.» «یک محکوم به مرگ گریخته است» یا« باد هرجا بخواهد میوزد» (1956) براساس خاطرات آندره دووینی یکی از پارتیزانهای فرانسوی که در سال 1943 توسط پلیس آلمان دستگیر و در قلعه مون لوک نزدیک لیون زندانی شده و به مرگ محکوم شده بود اما توانسته بود از آنجا فرار کند ساخته شد.
در جای جای فیلم موسیقی مسیح در دومینور موتسارت به گوش میرسد که نشان از وجه تقدیرگونه داستان فیلم دارد. گویی تقدیری خدایی همه چیز را راهبری میکند خود برسون درباره فیلم میگوید: « میخواستم این معجزه را نشان دهم دستی نادیدنی بر فراز زندان آنچه را رخ داده رهبری کرد و چنان نظمی به حوادث بخشید که موجب پیروزی یکی در گریزش از زندان شد و دیگری را شکست داد فیلم این رمز تقدیر را همراه دارد: «باد هرجا بخواهد میوزد.» سرهنگ دوویی هم در خاطراتش نوشته است: «دو چیز در کار بود، یکی سهم من و دیگری که عنصری بسیار مهمتر بود: قدرت خداوند.» کاربرد صدا در فیلم حیرتانگیز است جایی که دوربین داخل اتومبیل خالی ثابت میماند و ما تنها صدای تیراندازی و سپس دستگیری جوان زندانی را میشنویم. اریک رومر در مقاله « معجزه چیزها» درباره فیلم مینویسد: « در این اثر همه چیز به گونهای طبیعی توصیف شده است، اما باز ناگزیریم واژه معجزه را بر زبان آوریم. همه چیز فیض خداست و برسون حتی اراده آزاد و نیروی پذیرش آدمی را چیزی جز این لطف نمیداند. فیلم «جیببر» را برسون در سال 1959 ساخت. برسون هیچ دلیل خاصی برای انگیزه جیببری میشل ارائه نمیکند او به خاطر پول دزدی نمیکند و همواره همان لباسهای مندرس را به تن دارد. حتی میلی به زندگی ماجراجویانه هم در او نیست بلکه به دلیلی چون کشش گناه، تقدیر یا وسوسه به سوی این کار کشیده شده است. میشل دچار کشمکش بین فطرت انسانی و تلاشی برای بقاء در جامعه است و در نهایت عشق است که او را نجات میدهد. نمونه عالیتر ایمان به رحمت خدا را در فیلم «دادرسی ژاندارک» (1962) میبینیم این اثر نه فقط نمایش ایمان کامل و خدشهناپذیر دختر جوان است بلکه پیش از هر چیز بیان نکته است که ژاندارک چه ساده ایمان داشت و آن را چه روشن و همه فهم بیان میکرد. «دادرسی ژاندارک» محصول ایمان است برسون میگوید: « من ژاندارک را با دیدگان یک مومن دیدهام. من به آن جهان مرموزی که او در را به روی آن گشود و سپس بست ایمان دارم.» «ناگهان بالتازار» (1966) داستان زندگی یک الاغ است و از تولد تا مرگش را روایت میکند او میان صاحبان گوناگون دست به دست میشود، در مشاغل متعددی گرفتار میآید. زمانی در اختیار دخترکی به نام ماری است که بسیار او را دوست دارد او شاهد لحظات زیبای کودکی ماری است و سپس رنجهای سالهای نوجوانی او. زمانی آرنولد مت کتکش میزند، گاه به کار دشوار گرداندن چرخ آسیاب کشیده میشود و چون از سنگینی کار از پا میافتد با ضربههای ترکه باز به کار کشیده میشود. گاه در سیرک سیار نمایش میدهد و عاقبت ژرار او را به بردن بارهای قاچاق وا میدارد، و با گلوله ژاندارمها کشته میشود. بالتازار شاهد خاموش غمنامه زیستن آدمیان در گناه است. خود بیگناه و بیمسئولیت تنها نگاه میکند و گناهکاران شکنجهاش میدهند و او خاموشی به زندگی حقیر آدمیان مینگرد. الاغ در عهد عتیق و عهد جدید وجود دارد در فصل ورود پیروزمندانه عیسی به اورشلیم او بر الاغی سوار است و کره الاغ نیز همراه آنهاست (عهد جدید، انجیل متی، باب 21) بنابراین الاغ در فیلم نشانهای انجیلی است. «موشت» (1967) سرگذشت دختر 14 ساله فقیر است که گویی همه جهان در تعارض با او است پدر و برادر قاچاقچی او، مادر مریضش، معلم خشن مدرسه و دوستان مدرسهاش و همه و همه؛ و سرانجام موشت مورد تعرض قرار میگیرد. صحنه پایانی خودکشی موشت همراه با موسیقی مونته وردی بسیار تاثیرگذار است. گویی موشت بار گناهان، گناهکاران را به دوش میکشد و به آغوش مرگ میرود اینجا باز برسون به مفهوم گناه و رنج معنوی شخصیتهایش تاکید میکند.
«پول» (1983) آخرین فیلم برسون و وصیتنامه سینمایی اوست. در فیلم «پول» نماهایی از گردش پول از دستی به دست دیگر به صورت موتیفی درآمده که جانمایه فیلم هم بر همین نماهای پرشمار استوار است: نمایی از دست مغازهدار که اسکناسهای تقلبی را به دست ایوون (شخصیت اصلی فیلم) میدهد، نمایی که ایوون همان پولها را به گارسون میدهد (این امر موجب دستگیر شدن او توسط پلیس میشود)، نمایی که مادر پسر بچهای که پول تقلبی را به مغازهدار داده است پاکتی پول را به عنوان حق السکوت به دست زن مغازهدار میدهد (و بعد زن مغازهدار به نشان احترام در مغازه را برایش باز میکند) نمایی پس از پایان دادگاه که مغازهدار، شاگردش را به جهت شهادت دروغ تشویق میکند و به او پول میدهد ( که این در نهایت به گناهکار شناخته شدن ایوون در دادگاه میانجامد) و ... نماهای بیشمار رد و بدل شدن پول در فیلم تمثیلی است بر سیطره هیولای پول بر روابط انسانی، که برسون در کهنسالی در مورد این مساله هشدار میدهد گویی پیشگویانه از وضع جهان معاصر باخبر بوده است. ایوون جوان پاکدل فیلم هم به موازات همین نماهای بیشمار از رد و بدل شدن پول است که به قاتلی بیرحم بدل میشود. در فیلم در حقیقت «پول» است که مرز میان شرافت و بزهکاری را مخدوش میکند آیا بزه کار اصلی ایوون است یا مثلاً آن مغازهدار به ظاهر شرافتمند؟ برسون با واپسین اثرش سئوالات زیادی در ذهن تماشاگر ایجاد میکند: مرز واقعی میان خیر و شر کجاست؟ خود شخص تا چه اندازه در گزینش زندگی شرافتمندانه دخیل است؟ چرا پول در جهان معاصر بدل به معیار اصلی برای ارزشگذاری برای افراد شده است؟ برسون کهنسال با آخرین فیلمش با تمی متعلق به تمامی زمانها و مکانها، یادگاری فراموشناشدنی برایمان برجای میگذارد، برسون چون واسطهای وعده خداوند را جاری میسازد و حقیقتی تلخ (سیطره این هیولای نهان) را چون سیلی بر گوش تماشاگران مینوازد و آنها را از حقیقت سیراب میکند: «خوشا به حال گرسنگان و تشنگان حقیقت، زیرا ایشان سیر خواهند شد.» (انجیل متی، باب ششم، آیه 5) برسون در این فیلم هم پرسش همیشگی گناه و رستگاری را مطرح میکند.
سبک خاص برسون، استفاده از نابازیگران در قالب مدلهای انسانی، تاکید بر اشیاء و طبیعت بیجان، استفاده موثر از عنصر صدا و حذف حشو و زواید و پیرایهها و رسیدن به نوعی سادگی است که با سالها ممارست حاصل شده و خاص خود برسون بود این سادگی به فضای معنوی فیلمهای برسون قدرتی دوچندان میدهد. برسون مینویسد: «دو گونه سادگی داریم. گونه بد: سادگی در آغاز که زودتر از موعد بدست آمده است. گونه خوب: سادگی در نهایت که پاداش سالها تلاش است.»
سرانجام سه روز پس از مرگ برسون اطلاعیهای از همسرش در اختیار خبرگزاری فرانسه قرار گرفت: «درگذشت همسرم روبر برسون سازنده فیلم را که روز هجدهم دسامبر 1999 به وقوع پیوست به شما اعلام میکنم او در مراسمی خصوصی به خاک سپرده خواهد شد.» هر وقت فیلمهای برسون را میبینیم چونان نسیمی دلپذیر با سادگیشان قلبمان را تسخیر میکنند. و روح برسون چونان آثارش ساده و در مراسمی سادهتر بدرقه پیشگاه محبوب شد چونان تولدش. «باد هرجا که میخواهد میوزد و صدای آن را میشنوی لیکن نمیدانی از کجا میآید و به کجا میرود، همچنین است هر که از روح متولد گردد» (انجیل یوحنا، باب سوم، آیه 8)
Melody Maker، بیست و هفتم مارس 1971
داستان در مورد سید برت بسیار گفته شده. اینکه او به شدت متکبر شده بود، و غیر قابل همکاری. اینکه از پینک فلوید بیرون گذاشته شد. اینکه مشکلات روحی از پا درش آورده بودن. اینکه یکبار برای گردش عصرگاهی از خونه خارج شده بود و سر از ایبیزا در آورده بود. اینکه برگشت تا پیش مادرش زندگی کنه در کمبریج به عنوان بخشی از پروسه ی معالجه ش. اینکه گاهی به منزل ریچارد رایت نوازنده ی کیبورد پینک فلوید رفت و آمد میکنه، و ساعتها بدون اینکه کلمه ای صحبت کنه ساکت اونجا میشینه.
بعضی از داستان ها حقیقت دارن. راجر واترز: “اون اواخر که اون هنوز تو گروه بود، گاهی به جایی میرسیدیم که همه مون میخواستیم خرخره اش رو بجوییم چون واقعا غیر قابل تحمل شده بود، وقتی آهنگ “Emily” معروف شده بود و برای سه هفته تو جدول سوم بودیم، تو برنامه Top Of The Pops اجرا کردیم، و هفته ی سوم در کمال شگفتی سید گفت این کار رو نمیکنه. آخر سر فهمیدیم دلیلش این بود که چون جان لنون مجبور نبوده تو Top Of The Pops اجرا کنه پس اونم قصد نداره این کار رو بکنه.”
در دو سال گذشته برت یک جفت آلبوم سولو ساخت. یکیش اسمش “Barrett” بود و اونیکی “The Madcap Laughs”
عکس جلد آلبوم “Barrett” تصویر نیم خیز برت بود روی کف چوبیه اتاقی خالی. و تصویر دختر عریانی درحال کش و قوس اومدن در پس زمینه. تصویر مود کلی آهنگها رو به صورت خلاصه بیان میکرد، که کاملا بی آرایش و پوست کنده بودن، عاری از همه ی آراستگی های معمول تولید، که باعث ایجاد شدن فضا برای تمرکز و اثرگذاری بیشتر کلمات و جریان فکر آلبوم شده بود. کارش یک صمیمیت پاک و ملایم رو در انسان ایجاد میکنه، یک تامل، اما شدید و هشداردهنده.
سید برت هفته ی پیش به لندن اومد و در دفتر ناشر آلبومش با من صحبت کرد، این اولین مصاحبه اش بود بعد از حدود یک سال. موهاش خیلی کوتاه شده بود، تقریبا کچل کرده بود. نمادین؟ نماد چی؟ کاملا مراقب تمام اتفاقاتی که اطرافش می افته هست ولی صحبت کردنش گنگه. با اندوه از نقش نامعلومش در دنیای موسیقی باخبره و میگه “من هیچوقت خودم رو اشتباه نشون ندادم، فقط احتیاج دارم خودم رو درست نشون بدم”
شاید تمام اینهارو از قبل مجسم کرده بود، همونطور که در “Octopus” میگه: “دیوانه به مرد کنار برکه میخنندد…”
ملودی: تو بالاخره یک نقاش خواهی شد یا یک موزیسین؟
برت: خب، من خودم رو در آخر یک نقاش میبینم.
ملودی: آیا این دو سال آخر رو یک پروسه برای جمع و جور کردن خودت میبینی؟
برت: نه، شاید به خاطر احساسی باشه که نسبت به موسیقی داشتم. همونطور که همیشه به نوعی شغلم بوده، چون فهمیدم که به شغل احتیاج دارم، و میخواستم کاری بکنم. هیچوقت به این نکته اعتراف نکرده بودم چون اصولا آدمی نیستم که به این مسئله اذعان کنم.
ملودی: شایعاتی شنیده میشد مبنی بر اینکه میخوای برگردی به کالج، یا توی یک کارخونه کار کنی.
برت: خب، مسلما برای زندگی در کمبریج مجبورم یه کاری پیدا کنم، فکر میکنم باید کار میکردم، ولی هیچ کاری نکردم، زیاد تجربه ی انجام کارهای موقتی ندارم ولی فکر کنم احتمالش زیاد باشه.
ملودی: در مورد فلوید بگو، چطور شروع شد؟
برت: راجر واترز از من بزرگتره، توی مدرسه معماری لندن بود، من توی کمبریج تحصیل میکردم، فکر کنم قبل این بود که برم به کمبرول (کالج هنر)، دائما به لندن رفت و آمد میکردم، و در های گیت با راجر زندگی میکردم، توی یک خونه ی مشترک، یک ون داشتیم و بیشتر کمک هزینه مون رو توی کلوپ ها و صرف اون نوع زندگی میکردیم، رولینگ استونز کاور میکردیم، به نواختن گیتار علاقه داشتیم، من خیلی زود نواختن گیتار رو یاد گرفتم، البته زیاد تو کمبریج ساز نمیزدم چون میدونی که، از مدرسه ی هنری اومده بودم، ولی خیلی زود شروع کردم به نواختن و وارد صحنه ی حرفه ای شدم و اونجا بود که شروع کردم به نوشتن.
ملودی: سبک کار تو همیشه به کلی آهنگ گونه شناخته میشده، در مقابل سبک آهنگهای طولانی و بی کلام بقیه فلوید، درسته؟
برت: نحوه ی انتخاب متریال اونها همیشه از طرز فکر اونا به عنوان شاگردان معماری نشئت میگرفت، و من زیاد تو اون حال و هوا نبودم، منظورم اینه که هرکسی که پاش رو توی مدرسه ی هنری ای مثل اون میذاشت فکرش با این نوع خط کشی ها پر میشد، شاید اونا داشتن راهشون رو به یک مدرسه ی هنری باز میکردن. ولی انتخاب متریال از نظر من انحصاری بود، چون من و راجر هرکدوم چیزهای متفاوتی مینوشتیم، هرکدوم آهنگهای خودمون رو نوشتیم و نواختیم. اونا بزرگتر بودن، حدود دو سال فکر کنم، من 18 یا 19 ساله بودم، فکر نمیکنم خیلی کشمکش وجود داشت، غیر از اینکه شروع کارمون خیلی گیرا نبود، هرچند اونقدر که باید تحت فشار هم نبودیم، منظورم اینه که در کل خوب بود، امیدوار کننده بود، همش مثل یک رویا به نظر میاد.
ملودی: تو از طرز کار اونا خوشت میومد؟ اینکه موسیقیتون به تدریج داشت از آهنگهایی مثل”See Emily Play” دور میشد؟
برت: تک آهنگ ها همیشه ساده هستن، همه تجهیزاتمون داغون بودن، تمام لوازمی که باهاش کارمون رو شروع کردیم مال خودمون بودن، هرچی بود که داشتیم، شاید سر و صداهای الکتریکی واقعا لازم بودن، واقعا محرک بودن، همش همین بود، اون زمان مسئله فقط اجرای روی استیج بود.
ملودی: فقط تو بودی که دوست داشتی تک آهنگ بسازی؟
برت: شاید فقط من بودم، فکر میکنم، بدیهیه که یک گروه پاپ بخواد تک آهنگ داشته باشه، فکر کنم امیلی توی لیست چهارم شد.
ملودی: چرا ترکشون کردی؟
برت: جنگی در کار نبود، فکر کنم قضیه فقط یکم سردرگمی بود، ما احساس نمیکردیم چیزی وجود داشته باشه که در یک دقیقه باعث گرفته شدن تصمیم بشه، منظورم اینه که ناگهانی از هم پاشیدیم، و کلی مشکل به وجود اومد، البته فکر نمیکنم پینک فلوید مشکلی داشت، ولی من اوضاع بدی داشتم، شاید خودم رو داغون کرده بودم، با دور تا دور انگلیس چرخیدن و اینجور چیزها.
ملودی: فکر میکنی زرق و برق ها رفته بود روی اعصابت؟
برت: نمبدونم، شاید به نظر تو تجملات چیزی باشه که بره روی اعصاب کسی ولی من نمیدونم تاثیری داشته یا نه.
ملودی: شایعاتی شنیده میشد با این مضمون که مصرف اسید داغونت کرد و باعث شد گروه رو ترک کنی؟
برت: خب، نمیدونم، فکر نمیکنم من نقشی داشتم، فقط میدونم نفس نواختن، موزیسین بودن خیلی مهیج بود، مسلما نواختن یک گیتار نقره ای وپر از آینه و اینجور چیزا خیلی بهتر بود از مردمی که کم آورده بودن و نقش زمین شده بودن یا هرجای دیگه ی لندن بودن. در حقیقت من اونقدر که باید در موردش هشیار نبودم، منظورم اینه که، موقعیت یک نفر به عنوان عضوی از جوانان لندن، حالا هر اسمی که روش میذارید،که زیر زمینی نبود، لزوما از روی فکر و احساس نبود، خصوصا از منظر گروه ها.
UFO ¹ رو یادمه، این هفته یک گروه، هفته ی دیگه یک گروه دیگه، هرچندوقت یکبار اجرا کردن، و فکر نمیکردم اونقدر فعال بود که باید باشه، من واقعا غافلگیر شدم وقتی UFO بسته شد، جو بوید ³ همه ی کارهاش رو انجام میداد و وقتی رفت شگفت زده شدم، کاری که ما میکردیم یک عالم کوچیکی از فلسفه بود که یکم کم ارزش شد، این حقیقت که نمایش باید اجرا میشد، این حقیقت که ما توی خونه های تجملی و با وسایل تجملی زندگی نمیکردیم، من فکر کنم همیشه از اون طور چیزها دفاع خواهم کرد، شاید چون زیاد اهل کار کردن نیستم.
ملودی: پس اصلا درگیر اسید نبودی در دوران اوج گروه های راک؟
سید: نه، همش همین بود، فکر کنم مربوط به زندگی در لندن بود، من خوش شانس بودم، همیشه به این فکر میکنم که برگردم به جایی که بتونم روی فرش بشینم و چایی بنوشم، من به اندازه ی کافی خوشبخت بودم که این کار رو بکنم، همیشه… من رو یادش انداختی. خیلی خوش میگذشت، با Soft Machine² خیلی حال میکردم، همشون به جز Kevin Ayers تو “Madcap” هستن.
ملودی: آیا تو سعی میکنی به جای داستان گفتن توی آهنگهات، احساس رو منتقل کنی؟
برت: بله، کاملا. انتقال حس خیلی فوق العاده تره. اونا خیلی ناب هستن، میدونی، کلمات… احساس میکنم دارم پج پچ میکنم، فکر میکنم کل موضوع بر اساس اینه که من یک گیتاریست هستم که دو سه سال اخیر حرف آخر رو توی یک گروه در انگلیس و اروپا و آمریکا زده باشم، و حالا که برگشتم هیچ کاری نکردم، نمیدونم چی باید بگم. احساس میکنم، شاید میتونم اضافی به نظر بیام، احساس فعال بودن نمیکنم، و ضمیر اجتماعیم تقریبا ارضا شده.
ملودی: فکرمیکنی مردم هنوز به یادت داشته باشن؟
برت: بله، باید همین فکر رو بکنم.
ملودی: پس چرا چندتا موزیسین برنمیداری راه بیفتی چندتا کنسرت اجرا کنی؟
برت: من فکر میکنم ضبط کردن اون کاریه که باید انجام داد. و تور و اجرا گذاشتن اون رو غیر قابل انجام میکنه.
ملودی: بعد از دو سال هوس اجرا نکردی؟
برت: چرا، خیلی زیاد.
ملودی: پس تردیدت برای چیه؟ مشکلت پیدا کردنه موزیسین های درسته؟
برت: بله.
ملودی: مسئله ی اصلی عالی بودن اونهاس یا اینکه تو بتونی باهاشون کنار بیای؟
برت: مسئله اینجاس که من باید بتونم باهاشون کنار بیام، فکر کنم پیدا کردنشون سخته، باید سرزنده باشن.
ملودی: پس بنابراین داری میگی که تو آدمی هستی که کنار اومدن باهات سخته؟
برت: نه، احتمالا تنها مسئله بی حوصله گیه خودمه، چون باید خیلی آسون باشه. میتونی توی سربازخونه ی خودت گیتار میزنی، حالا شاید موهات یکم بلندتر باشه، ولی چیزهای خیلی بیشتری میشه نواخت به جای اینکه راه بیفتی تو دانشگاه و اینجور چیزا.
ملودی: چرا نمیری آکوستیک اجرا کنی؟ فکر میکنم خیلی موفق خواهی بود.
برت: آره، خیلی خوبه. خب، من فقط یه الکتریک دارم. یه فندر مشکی که باید عوضش کنم. من واقعا الکتریک رو ترجیح میدم
ملودی: چه موسیقی ای گوش میکنی؟
برت: راستش زیاد چیزی نخریدم. یه چیزایی مثل Ma Rainey گرفتم جدیدا. فوق العادس.
ملودی: پس سبکت کم کم داره به بلوز متمایل میشه؟
برت: همینطور فکر میکنم. هر گروه یه چیزی اجرا میکنه… یکیم احساس میکنه Slade برای گوش کردن خوبه.
ملودی: آلبوم سولوی سومی هم در کار خواهد بود؟
برت: آره. هنوز چندتا آهنگ تو استودیو دارم. و چندتا نوار. باید دوازده تایی تک آهنگ باشه. آهنگ های باحال. فکر کنم باید بتونم این یکی رو خودم تهیه کنم. اینجوری همیشه راحت تر بوده.
مصاحبه از: Michael Watts، مجله ی Melody Maker انگلستان، 1971
ترجمه: Dedicator
آنا آخماتوا؛ شاعر رنجهای فاجعهبار
3 تیر 1387 ساعت 14:26 |
مردم زندگی می کنند برای آنکه زندگی کنند، و ما افسوس! زندگی می کنیم برای دانستن...روان خود را می کاویم، چون دیوانگانی که می کوشند تا دیوانگی خود را دریابند و هر چه بیشتر در این مقصود پای می فشارند جنون آنان افزونتر می گردد....
کلام اول
راستش هیچ وقت فکر نمی کردم که این وبلاگ چنین روزهایی را تجربه کند. هدفم از راه اندازی این وبلاگ، همان طور که از مضمون قطعه ی معرفی آن برمی آید، این بود که مفری برای گریز از روزمرگی ها ایجاد کنم. همین و بس. شاید برای همین است که اکنون در اوج خوشحالی این مقدمه را می نویسم. رخدادهای غیرمنتظره ای در این مدت ده ماهه رخ داده است؛ یکی از آنها یافتن دوستان جدیدی بود که لینک وبلاگ های بعضی از آنها را در بخش پیوندها می بینید. یکی دیگر این بود که می دیدم نوشته هایم، که به علت بافت محیط وبلاگ و همچنین ذیق وقت همیشه کوتاه بوده اند، فیدبک دارند و دوستانم، چه آنهایی که از نزدیک می شناسمشان و چه آنهایی که هیچ گاه ندیده امشان، درباره مطالب نظر می دهند و با بحث همگام می شوند یا حتی تاخیرهایم در به روز کردن وبلاگ را گوشزد می کنند و جویای حال می شوند. اما اتفاقی که اکنون به بهانه اش این مقدمه را می نویسم، رویدادی است فرخنده که این وبلاگ برای اولین بار آن را تجربه می کند.
مجموعه ای را که از نظر خواهید گذراند، سیری در زندگی، آثار و اندیشه های یکی از بزرگترین نام های ادبیات جهان یعنی شارل بودلر است. این مجموعه را دوست گرامی و نادیده ام، خانم سوفیا مسافر، گردآوری کرده اند و باعث افتخار است که اجازه داده اند مطلب جانانه اشان برای اولین بار در این وبلاگ منتشر شود. به غیر از بخشی که از مقدمه ی کتاب ملال پاریس و گلهای بدی ترجمه ی محمدعلی اسلامی ندوشن نقل شده است، باقی مطالب را ایشان ترجمه کرده اند. ضمن تشکر از ایشان، امیدوارم که در آینده باز هم گنجینه هایی از ادبیات فرانسه را برای برایمان به ارمغان بیاورند. آماده ی شنیدن هرگونه نقد و نظری از سوی شما خواننده های گرامی هستیم.
کلام آخر
مجموعه را با دو شعر آغاز می کنیم چون معتقدم همیشه حرف اول را اثر هنرمند می زند. ج. ر.
دو شعر از شارل بودلر
برگرفته از مجموعه ی گل های شر
اندوه ماه
امشب ماه چه کاهلانه رویا می بافد
همچون زیبارویی غنوده بر بالش های بسیار
که پیش از خواب، با دستی لطیف و بی خیال
پیچ و خم سینه اش را نوازش می کند.
ماه محتضر تن می سپارد به بیهوشی طولانی
بر پشت پرتلالوء امواج بی رمق
و چشمانش را می گرداند بر مناظر سفید
که در افق نیلگون بالا می آیند، به مانند فصل شکفتن
و آن هنگام که در این کره خاکی، در بطالت طولانی اش
هرازگاه، ماه مخفیانه قطره اشکی فرو می ریزد،
شاعری شیدا، دشمن خواب،
از گودی کف دستش برمی گیرد این اشک رنگ پریده را
با بازتاب رنگین کمانی اش چون قطعه ای عقیق سلیمانی
و دور از چشم آفتاب، آن را در قلبش می گذارد.
ترجمه: سوفیا مسافر
Tristesses de la lune
Ce soir, la lune rêve avec plus de paresse;
Ainsi qu'une beauté, sur de nombreux coussins,
Qui d'une main distraite et légère caresse
Avant de s'endormir le contour de ses seins,
Sur le dos satiné des molles avalanches,
Mourante, elle se livre aux longues pâmoisons,
Et promène ses yeux sur les visions blanches
Qui montent dans l'azur comme des floraisons.
Quand parfois sur ce globe, en sa langueur oisive,
Elle laisse filer une larme furtive,
Un poète pieux, ennemi du sommeil,
Dans le creux de sa main prend cette larme pâle,
Aux reflets irisés comme un fragment d'opale,
Et la met dans son coeur loin des yeux du soleil.
چهار ترجمه ی انگلیسی از این شعر
عدم ازلی
« بگویید، از کجا به سراغ تان می آید این غم غریب
بالارونده، همچون دریا از صخره ی تیره و برهنه؟»
— آن هنگام که قلب مان همچون خوشه ی انگور فشرده شد
دریافت که زیستن درد است. رازی آشکار بر همه کس.
رنجی بس ساده و نه اسرارآمیز
و همچون شادی تان آشکار بر همه کس.
پس رها کنید پرسش را ، ای زیبای کنجکاو!
و ساکت شوید! هر چقدر صدای تان دلنشین باشد
ساکت شوید، ای غافل! ای روان همواره مسرور!
ای دهان گشوده به خنده کودکانه! که بسی بیش از زندگی،
مرگ است که ما را همواره با رشته هایی لطیف در چنگ می گیرد.
پس رها کنید، رهاکنید قلب ام را تا با فریبی سرمست شود
غوطه ور شود در چشمان زیبای تان همچون در رؤیایی شیرین
و زمانی طولانی زیر سایه مژگان تان بیارامد!
ترجمه: سوفیا مسافر